20 فروردین 1396
دریک روزپاییزی وقتی که باپای پیاده زیرباران عشق که هرقطره آن مانندمرواریدی زیبابرروی چتری که ازعاطفه روی سرم نهاده ام می غلطد وبه زمین می افتد وزیرپاهایم که بابرگهای زردوپرازغم پاییزی پرشده راه می روم،به دنبال مسافرگمشده خودمی گردم..مسافری که ازراه جاده بارانی می آید ومن چشمان بی قرارم رابه دردوخته ام تاشایدمسافرم راببینم واورابه میهمانی سینه سرخ های عاشق فراخوانم وبرایش ازتنهایی هایم بگویم،وبگویم که چقدرتنهایی سخت است تادیگرلباس مسافررانپوشد.
تولیدی
نظر دهید »