از پرهای سوخته و خیمه های خاکستر، چهل روز می گذرد؛ از شانه های بی تکیه گاه و چشمهای به خون نشسته، از لحظاتی که سیلی می وزید و صحرا در عطشی طولانی، ثانیه هایش را به مرگ می بخشید.
حالا چهل روز است که مرثیه هامان را در کوچه های داغ، مکرر می کنیم.
چهل شب است که بر نیزه شدن آفتاب را سر بر شانه های آسمان می گرییم. «ای چرخ! غافلی که چه بیداد کرده ای»…
عاشوراییان! سلام بر شما…
از کربلا تا شام، حکایت سرهای جسور شماست که شمشیرها را به خاک افکند.
من از روایت خونابه و خنجر می آیم؛ از شعله های به دامن نشسته و فریادهای بی یاوری.
امروز، اربعین خورشید است. نگاه کن چگونه پرندگان، بر شاخه های درختان روضه می خوانند؛ چگونه ابرها، فشرده فراقی عظیم، پهنه زمین را می باراند!
رفته اید و پس از شما، جاده ها، اسیر زمستانی همیشگی اند. پرواز ناگهان شما آتشی است که هرگز فرو نمی نشیند. زخم عاشورا همیشه تازه است. پاییز را دیده ای، چگونه نوباوگان تابستان را به زمین می ریزد و سر و روی جهان را به زردی می نشاند؟! اکنون دیری است که پروانه های هاشمی مان را شعله هایی یزیدی، بر تپه های خاکستر فرو ریخته اند. دیری است که گیسوان کودکی رقیه را بادهای یغماگر، با خویش برده اند. زمین، پاییزش را از یاد می برد، اما زخم عمیق عاشورا را هرگز… سالها می گذرد و ما همچنان سوگ کبوترانی آزاده را بر سینه می کوبیم.
منبع:پیدانکردم