مولای ما نمونهی دیگر نداشته است
اعجاز خلقت است و برابر نداشته است
وقت طواف دور حرم، فکر می کنم
این خانه بیدلیل ترک بر نداشته است
دیدیم در غدیر که دنیا به جز علی
آیینهای برای پیامبر نداشته است
سوگند می خورم که نبی شهر علم بود
شهری که جز علی در دیگر نداشته است
طوری ز چارچوب، در قلعه کنده است
انگار قلعه هیچ زمان در نداشته است
یا غیر لافتی صفتی در خورش نبود
یا جبرئیل واژهی بهتر نداشته است
چون روز، روشن است که در جهل گم شده است
هر کس که ختم ناد علی بر نداشته است
این شعر استعاره ندارد برای او
تقصیر من که نیست برابر نداشته است
حمیدرضابرقعی
ذره ذره همه دنیا به جنون آمده بود
روح از پیکرهء کعبه برون آمده بود
روشنا ریخت به افلاک حلولش آن روز
کعبه برخاست به اجلال نزولش آن روز
عشق او بر دل سنگیِ حرم غالب شد
قبله مایل به علی بن ابیطالب شد
از دل خانه علی رفت و حرم با او رفت
کعبه در بدرقه اش چند قدم با او رفت
قفس کعبه شکسته است دم پرواز است
برو از کعبه که آغوش محمد باز است
آینه هستی و با آینه باید باشی
خانه زادِ پسر آمنه باید باشی
همهء غائله ها گشت فراموشِ نبی
کودکی های علی پر شد از آغوش نبی
مستی اهل سماوات دوچندان شده است
عطر گیسوی علی خورده به تن پوش نبی
تا بچیند رطب تازه ای از باغ بهشت
رفته دردانه کعبه به سردوش نبی
که نبی بوده فقط این همه سرمست علی
که علی بوده فقط آن همه مدهوش نبی
چشم در چشم علی، آینه در آیینه
حرف ها می زند اینک لب خاموش نبی
دور از من مشو ای محو تماشای تو من
نگران می شوم از دور شدن ها ی تو من
من به شوق تو سکوتم، تو فقط حرف بزن
وحی می ریزد از آهنگ لبت، حرف بزن
می نشینم به تماشای تو تنها، آری
هر زمان خسته ام از مردم دنیا، آری
بر مکافات زمین با تو دلم غالب شد
همهء دهر اگر شعب ابی طالب شد
خوب شد آمدی ای معنی بی همتایی
بی تو هر آینه می مردم از این تنهایی
دین اسلام در آن روز که بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش حیدر بود
باعث گرمی بازار شدش حیدر بود
وحی می بارد و من دوخته ام دیده به تو
تو به اسلام؟ نه! اسلام گراییده به تو
در زمین دلخوش از اینم که تویی همسفرم
از رسولان دگر با تو اولوالعزم ترم
می رود قصه ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام
حمیدرضابرقعی
دریک روزپاییزی وقتی که باپای پیاده زیرباران عشق که هرقطره آن مانندمرواریدی زیبابرروی چتری که ازعاطفه روی سرم نهاده ام می غلطد وبه زمین می افتد وزیرپاهایم که بابرگهای زردوپرازغم پاییزی پرشده راه می روم،به دنبال مسافرگمشده خودمی گردم..مسافری که ازراه جاده بارانی می آید ومن چشمان بی قرارم رابه دردوخته ام تاشایدمسافرم راببینم واورابه میهمانی سینه سرخ های عاشق فراخوانم وبرایش ازتنهایی هایم بگویم،وبگویم که چقدرتنهایی سخت است تادیگرلباس مسافررانپوشد.
تولیدی
باران اول
رسیده ام به تو اما گریستم تا تو
تمام فاصله را جاده را اتوبان را
نگاه من همه ی راه تا به تو برسد
کشانده است به دنبال خویش باران را
ولی نخواسته در بین راه سوزاندم
دل اهالی محروم چند استان را
بر آن سرم که کنار ضریح یاد کنم
ولو به قدر نگاهی تمام آنان را
نگاه های پر از حسرت کشاورزان
میان دشت، تکان های دست چوپان را
و آن غریبه که در قهوه خانه ی سر راه
همان که خم شد و بوسید تکه ی نان را
همان که نام تو را برد زیر لب وقتی
که روی میز غذا می گذاشت لیوان را
همان که گفت ببینم تو زائری؟ گفتم:
“خدا بخواهد” … آهی کشید قلیان را
همان که گفت:"به آقا بگو غلط کردم
بگو ببخشد، راننده ی بیابان را
بگو از آنچه که می داند او پشیمانم
خودش نشان دهد ای کاش راه جبران را”
چقدر بغض، چقدر آه با خود آوردم
و التماس دعاهای مرزداران را
خلاصه این که به قول رفیق شاعرمان
چقدر سخت گذشتیم مرز مهران را
باران دوم
رسیده ام به تو حالا ولی نمی فهمم
دلیل خشکی این چشمه های جوشان را
چرا به داد دل من نمی رسد اشکم
بخوان برای نگاهم نماز باران را
ضریح نو شده در پس زمینه ای از اشک
سکوت کردم و زیبایی دو چندان را…
چه روزهای قشنگی که کربلایی کرد
ضریح تازه ی تو شهرهای ایران را
تو را گرفته در آغوش خویش شش گوشه
چنان که جلد طلاکوب، متن قرآن را
دوباره داغ دلم تازه شد کنار ضریح
خدا کند که بسازیم قبر پنهان را
برای حضرت زهرا ضریح می سازیم
و دست فرشچیان طرح می زند آن را
شعر:سید حمید رضا برقعی
به ساعت نگاه کردم،
شش و بیست دقیقه صبح بود.
دوباره خوابیدم.
بعد پاشدم.
به ساعت نگاه کردم.
شش و بیست دقیقه صبح بود.
فکر کردم: هوا که هنوز تاریکه،حتماً دفعه ی اول اشتباه دیده ام.
خوابیدم وقتی پاشدم هوا روشن بود ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود.
سراسیمه پا شدم، باورم نمی شد که ساعت مرده باشد.
به این کارها عادت نداشت. من هم توقع نداشتم.
آدم ها هم مثل ساعت ها هستند.
بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت، مرتب، همیشگی. آنقدر صبور
دورت می چرخند که چرخیدنشان را حس نمی کنی.
بودنشان برایت بی اهمیت می شود،همینطور بی ادعا می چرخند،بی
آنکه بگویند باطری شان دارد تمام می شود بعد یکهو روشنی روز خبر
می دهد که او دیگر نیست.
قدر این آدم ها را باید بدانیم
قبل از شش و بیست دقیقه…!
منبع:پیدانکردم